دیگه دست از همه چیز کشیدم همه چیز .... فقط دنبال جواب یه سوالم که یه روز ازم میپرسه : { چرا سرم داد کشیدی پسرم؟؟؟}
من و ببخش مادر
****
نـاب تـریـن لـحـظـه ی زنـدگـیِ مـا دوتـا..
لـحـظـه ای بـود کـه بـرایِ اولـیـن بـار تـو مـرا بـا گـریـه در آغـوش گـرفـتـی ..
و ..
و مـن بـا لـمـسِ دسـتـانِ مـهـربـانـت بـر رویِ تـنـم بـا تـمـامِ وجــود درک کـردم..
کـــه تـــو فـــرشـتـه ای هــســـتـــی بـنـامِ "" مــــــــــادر"" ..
و تــا زنـده بـاشـم آغـوشِ تـو مـَامـَنِ مـن اســـت.
*مــادران پـــایـنـده بـاشـیـد*
باهاش حرف میزنم ...همدردی میکنم...
دوست دارم اگه چیزی رو نگفتم پاپیچم بشه ازم بپرسه....
دوست دارم دلش تنگ بشه برام....
اما نیست هیچکدوم اینا....
دلش که هیچ حتی یادشم اینورا نمیوفته....
یاد گرفتم اگه کسی دردی،حرفی،ناراحتی،و... به حرفاش گوش کنم همدردش باشم....
نزارم ناراحت بشه...اگه ناراحت بودم تو دل خودم نگه دارم،
اگه از کارای اون حرفای اون ناراحت شدم بازم دم نزنم چون اون ناراحت میشه...
دیگه آخه چقد من میتونم تحمل این شکستارو داشته باشم...
دیگه توان وصله زدنه این دل لعنتی رو ندارم...
اون خوشه با یکی دیگه منم اینجا با یاد اون خوشم....
خدایا بسه دیگه این حق من نبود ....
وجـــود هــــر زن ،
دخـتـربـچـه ای چــهارسـالـه بـبـیـن
کـه از تـو فـقـطــ مـــــهـربـانـی و تـوجـه مـی خـواهـد ،
در آغـوشـش بـگـیـر ، نـوازشـش کـن ...
خـیـالـش را راحـت کـن کـه هـسـتـی ، جـایـی نـمـی روی ،
طـوری رفـتـار کـن کـه اطـمـیـنـان حـاصـل کـنـد
زن هـای دیـگـر بـرایـت مـــــــهـم نـیـسـتـنـد ...
وقـتـی بـا نـگـرانـی مـسـیـر نـگـاهـت را دنـبـال مـی کـنـد
بـرگـرد و بـه لـبـخـنـدی مــهـمـانـش کـن و بـگـو ، بـه زبــ ـان بـیـاور :
" مـن فـقـطــ تــــــو را مـی بـیـنـم "
مرد.مرد است دیگر!
گاهی تند میشود.گاهی عاشقانه میگوید...مرد است دیگر!
غرورش آسمان و دلش دریاست...
توچه میدانی از بغض گلوگیر کرده ی یک مرد؟؟؟
توچه میدانی که شاید چشمانت دنیای او شده!!!
توچه میدانی از هق هق شبانه او که فقط خودش خبر دارد و بالشش!
مرد را فقط مرد میفهمد...!
شعرهایم را میخوانی…
و میگویی روان پریش شده ام !
پیچیده است … قبول …
اما من فقط چشمهای تو را مینویسم …
تو ساده تر نگاه کن …
گفته باشم …
من درد میکشم اما تو چشمهایت را ببند،
سخت است بدانم میبینی و بی خیالی …
تویی که روزگاری برایم درمان بودی ..
متــــــــاسفم…
نه برای تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست…
نه برای خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم….
متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را….
از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم….
تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم….
متــــــــاسفم…
هی لعنتی
اون طوریم که تو فکر می کنی نیست!
شاید عاشقت بودم روزی…
ولی ببین بی تو هم زنده ام… زندگی می کنم…
فقط گاهی در این میان یادت زهر می کند به کامم زندگی را…
همین!
قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
وقـتـے حـس میڪنم …
جایــے در ایــטּ ڪره ے خاڪے . .
تــو نفـس میڪشـے و مـטּ …
از هــماטּ نفـس هایتـــ ،،، نفـس میڪشم آرام مــی شوم !
تـو بــاش !!!
هـوایـتـــ ! بـویـت ! بـراے زنده مانـدنـم ڪافـــے ستـــ
دلم میخواهد …
چند وقــتی کرکره دلمو بکشم پاییـــن …
یه پارچـــه سیـاه بزنم درش و بنـویسم:
کسی نمـــــــرده
فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!
یـــادگــــاری هــا و خــاطــره ها...
........
آدم خـــودشـــم بـــخواد فـــراموش کـــنه
یـــادگــــاری هــا و خــاطــره ها نمــــیذارن ...!
دلم
برای روزهای داشتنت
برای شب غصه های نداشتنت
برای کوچه های بودنت
برای ترس از بن بست نبودنت
تنگ است...
k
از آدمــا نپرسید " چـــرا " ناراحتن ...!
برای اشکـــ ـهــآ وبغض ـهــآیشان ..." دلیــل " نخواهید !
بغض ـهــآی ناخواستهـ ...
گریهـ ــهآی بی ارادهـ
دلیل نمیخواهد !!
بهــآنهـ نمیشناسد ...!
یک" دل پـــُر"میخواهد ...
ویکــــ "حس عجیبــــــ"!
کهـ نهـ " او" میتواند توضیح دهد
و نهـ " تو " میتوانی درک کنی ...
پس "بدون" سوال کنارش بــاش!
ـهـمین!
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ..
برای تو مینویسم
که تو فقط بخوانی
مرا ببخش
اگر از گونههایم عشق میریزد
و سطرها یم بارانی میشود
از تو چه پنهان
به اندازه تمام پریشانی موهایت شکسته ام
اما باور کن
خاطراتت چه خوب میزبانی بود
برای بهانههای نفس کشیدنم
خیالت راحت
به هیچ کس نگفتهام حکایتمان را
حال فقط با گریههایم میخندم
تو مرا ندیده ای ؟
ترك خورشید و ماه خواهم كرد
ترك دین و دنیا خواهم كرد
اگر دوست داشتنت گناه است
تا قیامت گناه خواهم كرد
در کـ ـافه...
کنـج دیـــوار...
روبـه روی هـ ـم...
خوب شـد " قهـ ـوه مان " را نـخوردیم...
"حرفـهایمان " به انـدازه ی کافـی " تـلخ " بـود...
دیـ ـوار اتـاقم...
پر از عکسـهای دونـ ـفره ایست ،
که قـرار اسـ ـت " بــعدا " بینـدازم
هـمان بعدا کـه " نیسـ ـت " شد در " تقـویم بودنـمان "
حس قشنگیه
یکی نگرانت باشه،
یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده.
سعی کنه ناراحتت نکنه،
حس قشنگیه …
وقتی ازش جدا میشی:اس ام اس بده
عزیز دلم رسید؟
قشنگه: یهو بغلت کنه،
یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم،
بگه که حواسم بهت هست.
حس قشنگیه ازت حمایت کنه،وقتی حق با تو نیست …
آره …
دوست داشتن همیشه زیباست
می شود در همین لحظه
از راه برسی و
جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها هم
جرات نکنند
از این لحظه عبور کنند؟؟؟
و من به اندازه ی تمام روزهای
کم بودنت
تو را ببویم و
در این زمان متوقف
سالها در آغوشت زندگی کنم
بی ترس فردا ها...
hischat |