یه روزی میرسه که جای خالیم رو با هیچ چیز نمیتونی پر کنی …….
.
من ” خاص “نبودم ،.
.
فقط …
.
.
.
عشقم بی ریا بود…
.
و عشق بی ریا کیمیاست …!
دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد … بــا آهنگــــی رومــــــانتیک…
چنــــد تا شمــــــع … و یک عالمــــــه تــــو…
که بــه دنیــــا بگـــــــم … خــــداحـــــافـــــــظ …
دنیــای مــن کســــی ست…
که در آغـــــوشش جــان میدهــــم…
یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »
دلم می گیــرد گاهی
در فضای اتاقِ آبــــی
من ، عکس هایتـــ، و از ته دل آهــی
من و پرســـه زدن های شبانـــه ی مهتابی
من و سقـــوط یکـــ زن از پلــه های اضطراری
من هنوز منم ، تو دیگر شمایــــی
ایســــــتــــاده ام …
بگـــذار ســـرنوشـــت راهـــش را بـــرود … !
مـــن ،
همیــن جا ،
کنار قـــول هـایت ،
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت و در عمــــق نبـــودنت ،
محـــــکم ایــستاده ام !!
.
ڪاش בر ایـטּ شـَهـر . . .
בُڪترے پیـבا مـے شـُב ،
و " تـ ــ ــو " را بـَرایـ َـم تجویــز مـے ڪرב [ ! ]
تـ ــآ بـ ــآورت شـَوב . . .
פـال ِ مـَלּ /!
فقـط بـ ــآ " تـ ــو " פֿـوب مـے شـَوב . . . /
گــآهــﮯ بـآیـَـב بـِخَــنــدﮯ ...
بــآ صــِدآ ﮯ بــُلـَنـב ...
ڪــهِ ڪــَر شَــوَد اسِماלּ ...
وَ فــَریـآב بِــزَنــﮯ ..
בُنیــآ ..!
نـآمـَـرבَم اَگــهِ بـآ ایــלּ صــבآﮯ خَنــבه نَـرَقـصـونَـمــت!!
دلــــــ ــــم میخواهــــــ ــــد ...
آنقـــ ــدر بـــرایـــــش کســ ـــی باشـــــم ...
کــ ـــه دنبـــــال کــ ـــس دیگـــــری نباشــ ـــد ..........!
خـــــــدا قسمــتِ داشتـنـــــت را ,
از مــــــن گـرفـــــــت ...
شـایـــــــــــد ...!
کســـــی " تــــــو را "
بیشتــــــر از مــــــن دعــــــا کــــــرده بـــــــود ..........!
دلــگــیــرم از جـُـغــرافــیــا !
از فـاصـلـه ای که بـیـنِ مــَن و تــُـو ثـبـت کــرده !
یـک روز جـغـرافـیـا را بـه دار خـواهـم کـشـیـد . . .
بـیـرحـم تـریـن اسـت در زنـدگـی مـَـن !!!
دیـــــــــــــــــــــر آمـدی ...
کمـــــــــــــــــــــــی تغییـــــــر کرده ام !
بــــــــرای شناخـتـنـم
عکـســــــــــم را
مچـالـــــــــــه کن.
بَعضــیآ هَمچیــטּ פֿـوבشونـو میگیـــرَלּ
اِنگـآر בے اُڪـسیـב ڪـربــטּ میگیـــرَלּ اُڪـسیـــژלּ פֿـآلـِـص پَسـ میــבלּ ...
בر حـآلــے ڪـﮧ
تــو بهتریـטּ شَرآیط بــﮧ عُــنوآלּ ڪـوב بـه בرב
چـَرפֿــﮧ هَستــے میـخورَלּ
و سُڪـوتْـ مـܨڪُنی
فَریـآב زمآنَمْـ را نِمـܨفَهْمی
یـڪُ روز مَـטּ سُـڪُوتْـ خوآهَمْـ ڪَرב
تو آטּ روز
بَـرآے اولیـטּ بـآر
مَفْـہـومـِ בیر شُـבטּ را خواهـܨ فَہْمیـב!
خدایآ
مَن میدانَم تُو هـَــــم میدانــے کِـِﮧ شُدَنـے نیست
حَتـے اَگَر مُعجِزِه کُنـــے باز هَم
... او یِک آرِزویـ ِمَحال اَست ...
آن کَســی که باوَرتــ دارد
یِکـــ قَدمـ از آنـ کَسی که دوستتـــ دارد جلوتــر اَستــ.
تَکلیفـــ منـ چیستــ
که همـ باوَرتــ دارمـ و هَمــ دوستَتــــ دارَمـ...!!؟؟؟
دِلتَـنگـے هـاےِ مَـنــ بَــراےِ تــ♥ـو
تَـمـامے نـَدارَد...
بـا دِلَـمـ چــﮧ كَــردے...؟
ایـنــ دِلــ بَــراےِ مـَـنــ دیگـَر دِلــ نِمے شَـوَد. . . .!
چـــه دیـــر فهـــمیــــدم...
بغــــلـــم کـــه میـــکـــردی...
چـــشـــمـــانـتو کــه می بســـتی...
به فـــكــــر عشـــقـــت بـــودی...!
میترسم اینهمه حسی که دارم
یروز باعث بشه تنهام بذاری
میترسم خسته شی از عاشقی هام
نمیدونم تا کی طاقت میاری
آنقدر زیبآ عآشقِ او شُده ای
کـه آدم لذت می بَرَد اَز این همه خیآنـَت .. !
روزی هم اینگونه عآشـقِ مَن بـُودی ..
یآدت هَست لـعنتی ؟!
راه بدی را انتخاب کرده بودم برای نگه داشتنت!
صداقت ؛
مهربانی ؛
زیاد به “تو” توجه داشتن ؛
و خیلی حماقت های دیگر …
این روزها ، هرچه خائن تر باشی ،
دوست داشتنی تری …
خدایـــــــــــا ،
دخـلـم با خـــرجـم نمیـــخــواند ،
کـــم آورده ام ،
صـــبری کـــه داده بـــودی تــمــام شـــد ،
ولـــی دردم همـــچـــنان باقیــــــست !!!
بدهکـــــــــار قلــــــبم شـــده ام ،
میــــــدانم شـــرمنــــــده ام نمیــــــکنـــی؛
باز هــــــم صـــبـــــــر میــــــخـــواهــــــم...
ﮔـﺎﻫـے ﻧـﻤﯿـﺸـﻮد ﻋــآﺷــﻖ ﻧﺒـــﻮد [!]
ﺍﯾــ ـﻦ ﺭﻭﺯﻫــ ـآ …
ﻓﻘــﻂ " ﺗـــــ ـ ــــﻮ " ﺭﺍ ﻣـےــﺨﻮﺍﻫــمـ …/.
.
.
مـخـ ـآطـبــــِ قـشـَـنـگـــَـمـ /!
بـــﮧ ﺧـﻮﺩتــــ ﻧـﮕـﯿـــــــــــﺮ [!]
" مــ َــرگــــــ " رآ مےـگـــویـــَــم . . . /. : )
دلتنگــــــــــــے
همـــون مكثیـــ ـه كه
رو اسمـــش میكنــے!!!
وقتــے شمـ ـآره هاے گوشیتــو بــالا پــاییـن میكنــے!!!
نبودنت آزار می دهدمرا..
حتی در مجازی ترین دنیای امروزی..
“من”دلبسته ام به اسمی که میدانم می فهمدمرا
من دلخوش کرده ام به دیدن نام تو
با نبودنت” این دلخوشی کودکانه را از من نگیر”
کاش..
اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره” ؟
و تو جواب میدی خوبم…
کسی باشه محکم بغلت کنه و آروم توی گوشت بگه میدونم خوب نیستی…!
گاهی آنقد دلم از دنیا سیر میشود که میخواهم..
تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم..
آرام و آسوده…
مثل ماهی حوضمان که چند روز است روی آب دراز کشیده.
باهام دعوا کن
باهام قـــهر کن
حرصم و در بیار
بهــــونه بگیـــــر
خرم کن
تازه اجازه داری اشکمو
بعضی وقت ها در بیاری
اما
حق نداری هیچــــوقت بری ...
هیچــــــــــوقت ...
هنوز هم ، حوالی خواب های
شبانه ام پرسه میزنی
لعنتی !!
دیر وقت است ، آرام بگـــــــیر
بُگذار یک امشب را آسوده بخوابم……
گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است
***
تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم
چشم مـےدوزم
زل مـے زنم…
انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:
” هــــیس…
!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”
امآ…!
گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے
دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و
پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!
دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے
کـﮧ تو رآ نمـے شنوم
***
نذر کرده ام صد دور تسبیح …
اهدنا الصراط المستقیم …
شاید وقتی مرا می بینی دیگر راهت را کج نکنی …
***
خرابم …
خراب …
به اندازه همان قاضی که متهم اعدامی اش رفیقش بود.
خيلي دوست دارم k.m
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشههایی دندانه دندانه درآن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمیکنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام، من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکهی بخشیده شده قرار دادهام؛ اما چون این دو عین هم نبودهاند گوشههایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلبشان را به من ندادهاند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یادآور عشقی هستند که داشتهام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعهای که من در انتظارش بودهام پرکنند، پس حالا میبینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونههایش سرازیر میشد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشهای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما ...
بفيه داستان در ادامه مطلب
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت:
بقيه داستان در ادامه مطلب
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده
و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد…
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود… که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد…
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود…
همه تعجب کردند…
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم …
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده وکوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیارا
جز برای او وجز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد
خدایا!
خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن فقط خودشون آدمن؟
خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن هر چی اونا میگن درسته؟
خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن هیچکس غرور نداره بجز خودشون؟
خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن همه غلام حلقه بگوش هستن و اونا شاهزاده قصه ها
خدایا!چرا...؟!
خدایا!مگه نگفتی همه از یک گل بوجود اومدن مگه نگفتی سر و تهمون یکیه؟
پس چرا...
خدایا جای حقی...صدامو می شنوی
خدایا!چرا بعضی ها معنی محبت رو نمی فهمن
خدایا!چرا بعضی ها با غرور پوشالی و بیجاشون دیگرانو نابود میکنن؟
خدایا!چرا بعضی ها خیانت میکنن و به روشون هم نمی آرن؟
خدایا!چرا بعضی ها از خورد شدن آدما لذت می برن؟
خدایا!گوش میکنی دارم شکایت میکنم
خدایا!آخه چرا بعضی ها اگه بهشون محبت کنی فکر میکنن وظیفه بوده؟
خدایا!چرا بعضی ها اشتباهات دیگرانو مثل پتک می کوبن تو سر طرف اما برا خودشونو...
خدایا!چرا بعضی ها جای قلب سنگ تو سینشونه؟
خدایا!چرا بعضی ها عشقو با هوس عوض می کنن؟
خدایا!مگه اونا تو رو باور ندارن چرا از تو خجالت نمی کشن؟>
خدایا!چرا بعضی ها...
خدایا! چی بگم که خودت شاهدی
خدایا کمکمون کن جز اینا نباشیم
خدایا!کم نیستن جوونایی که بازیچه ی همین بعضی ها می شن
تا ناامید از زندگی خودکشی میکنن...
خدایا!امید چشمان گریون ما تویی
ناامیدمون نکن
ترسیدی؟ نترس.. آنقدرها هم ترسناک نیست اوایلش احساس تنهایی میکنی، سیاهی، غم، اندوه... برای آرامش چند لیوان آب مینوشی 1..2..3.. با چند آرامبخش. بعد کناری مینشینی گوشهای خلوت و دنج با چند قطعه عکس و یک موزیک پر از خاطره کمکم از گوشه چشمانت آب سرازیر میشود نترس نگران نباش احتمالاً به خاطر آب زیادی هست که خوردهای..
روزهای بعد دلتنگ میشوی... دلتنگ میشوی.. هق هق گریهات بلند میشود اما نترس ع...ادیست خیلی خیلی عادی
گوشیات را برای دهمین بار برمیداری تا زنگی برنی تا فقط و فقط صدایش را بشوی و لبانش را مجسم کنی موقع گفتن الو و بعد از Reject شدن گوشیات را پرت میکنی طرفی نترس عادیست خیلی خیلی عادی
روزهای بعد درد میکشی و بیخوابی؛ بیحوصله میشوی هنوز هم همان گوشه دنج و همان موزیک و همان عکسها که در همین مدت چند بار تکهتکه شدهاند و دوباره بهم وصلشان کردی. درست مثل یک پازل اما پازل زندگیت، قطعه گمشدهات.... نترس عادیست خیلی خیلی عادی
روزهای بعد افسرده میشوی. دلگیر و زودرنج اما نترس این خیلی خیلی عادیست
عادت نمیکنی به نبودنش، به ندیدنش، به نشنیدن صدایش
روزهای بعد دیگر نمیخندی؛ دلت میخواهد واقعا بفهمی او در چه حالیست.....
نگران نباش به خودت رجوع کن روزی که در چشمهایم نگاه کردی و گفتی برو؛ دلم در گرو دیگریست چه حسی داشتی؟
اصلا نترس این خیلی خیل عادیست
تازه شدیم شبیه هم؛ به جمع دلشکستگان خوش آمدی.
hischat |